گفتنی های 15 ماهگی عسل

سلام

دختر گلم و دوستان عزیز ببخشید که چند وقتیه وقت نکردم به وبلاگت سر بزنم

عسل امروز دقیقا 15 ماه و 15روز سن دارد و هر روز شیطونتر از روز قبل میشه خیلی دختر شلوغغغغغغغ و پر تحرکی هست و البته کنجکاو و زرنگ خلاصه همه رو با شیطنت های دخترونش سرگرم کرده

کلمه کلمه حرف میزنه و 30تا کلمه بلده عاشق عروسکاشه و براشون لالایی میخونه و براشون مامان میشه و غذا میده و خیلی کارای دیگه


تاریخ : 16 آذر 1394 - 01:07 | توسط : مامان عسل | بازدید : 2534 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

گفتنی های ده ماهگی عسل من

 

عسل دیگه بزرگ شده حسابی شیطوووووووووووووون...

هرکلمه ای که میگی به زبون خودش تکرارش میکنه - عصبانی میشه - قهر میکنه

حسابی هم ددری شده و تو خونه بند نمیشه عاشق حیاط و آبه

میره تو آشپزخونه کشوهارو باز میکنه و پخش زمین میکنه کابینت هارو تاجایی که دستش برسه به هم میریزه

میره تو اتاقش لباس هاشو از تو کشو میریزه زمین کمدش رو باز میکنه هر چیزی که به دستش برسه میکشه میندازه زمین اگه هم احیانا دستش به کمد اسباب بازی هاش نرسه از تخش میره بالا  و راحت اسباب بازی هارم بر میداره...

خلاصه عسل شیطون شده در حده المپیک...

چندتا عکس مستند هم از شیطنت هاش گرفتیم که تا دو سه روز آینده میزارم تو وبلاگ

عسل از روز دوم عید نوروز  شروع کرد به چهار دست و پا راه رفتن ولی بعدش سرما خورد و مریض شد تنبل بازی در آورد بعد که خوب شد از 10فروردین دوباره شروع کرداز همون موقع هم شروع کرد در و دیوار و مبل و میز و خلاصه هرچیزی که دم دستش باشه میگیره بلند میشه و با تکیه به اونا راه میره

همون طوری چهاردست و پا از پله ها میره بالا

عسلم نفسم خیلی دوست داریم و عاشقتیم شیطنت هاتم عین خودت شیرینه

یه چیزی که داشت یادم میرفت بگمعسلم یه دونه از پایین دندون در آورده


تاریخ : 23 خرداد 1394 - 21:19 | توسط : مامان عسل | بازدید : 852 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

خاطرات 8ماهگی عسل کوچولو

سلام

8ماهگی عسل کوچولوی من با کلی خاطرات خوب و بد به پایان رسید ...

امسال عید خوبی برات نبود چون از روز دوم مریض شدی همش گریه میکردی و هیچی نمیخوردی من و بابایی اصلا نمیدونستیم مهمونا چطور اومدن و رفتن یه روز مامان جون اینا اومدن خونمون تو اینقد گریه کردی که مامان جون نرفت و تا شب موند خونمون روز سوم بود و خونمون حسابی شلوغ...

تا اینکه شب بعد از اینکه مهمونا تموم شدن بردیمت دکتر گفت یکمی سرما خوردی و با دارو و تدابیر

فوق العاده عمه راضیه من حالت حسابی خوب شد و سیزده به در خوبی رو پشت سر گذاشتیم اولش

میخواستیم نریم ولی وقتی دیدیم هوا حسابی گرمه و حال تو هم خوب رفتیم و حسابی خوش گذشت...

و اما...

عسل خانوم تو این ماه یاد گرفت چهار دست و پا راه بره و جایی رو بگیره و بلند بشه وایسه اولش با میز تلوزیون شروع شد که وقتی تا نیمه بلند شده بود یهو خورد زمین و آآآآآآآآآآی گریه کرد که نگو گوش فلک کر شد

دیگه هیچ چیز تو خونه از دست عسل در امان نیست همه چی غیر از جای خودش همه جا هست ...

عاشق بیرون رفتنی و وقتی میبینی که داری م میبریمت بیرون حسابی خوشحال میشی و دست میزنی

یادم رفته بود بگم که دست زدن هم یاد گرفتی...

کلمه هایی که یاد گرفتی و میگی...

بابا - دایی- دَ (به جای در در) - قا (به جای قاقا) - اه ... وچندتا کلمه نا مفهوم دیگه...

برنامه غذاییت هم یکم تنوع پیدا کرده چون دیگه از فرنی خوشت نمیاد

مامانی عاشقته شیرین عسل

دوست دارم

 


تاریخ : 02 اردیبهشت 1394 - 23:27 | توسط : مامان عسل | بازدید : 1437 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

خاطرات6ماهگی عسل

سلام

شیرین عسلم 6ماهگیت هم با کلی خاطرات خوب و شیرین تموم شد...

این ماه زیاد تلاش میکردی که بالاخره نتیجه داد و تونستی غلت بزنی اینم بگم که وقتی دو ماهت بود و روی شکم می ذاشتمت راحت بر می گشتی و به پشت می افتادی ولی رفته رفته تنبل بازی در آوردی و الان که

6ماهه شدی دیگه هی غلت میزنی

سوای همه سرو صداهایی که داری وقتی خوشحالی و هیجان زده میشی یا عصبانی میشی جیغ میکشی

قبلا ها زیاد تلاش میکردی اسباب بازی دست بگیری ولی بلد نبودی نگهش داری هی می انداختیش زمین ولی الان دیگه خوب بلدی چطوری بگیری و نگه داری و اسباب بازی رو دست به دست کنی هرچی هم که ببینی و برداری و...فوری میکنی تو دهنت خیلی ها میگن شاید داری دندون در میاری ولی اینطور نیست

دختر شیطون و شلوغی هستی و همه رو با خوشمزگی هات سرگرم میکنی بیخودی بهونه نمیگیری مگر اینکه گرسنه باشی یا خوابت بیاد کلا دختره خوش اخلاق و خوش خنده ای هستی هرکی رو میبینی میخندی دلشونو آب میکنی به قول دوستای من که میگن خیلی اجتماعی هستی...

دیگه اینکه علاقهزیادی به اتاقت داری و وقتی میبرمت اونجا خیلی ذوق میکنی میخندی و شروع میکنی به زبون خودت حرف زدن مهمون که میاد میگن ببر تو اتاقش ببینیم چیکار میکنه گاهی هم تو اتاق قایم میشن و دیدت میزنن تا هیجان و عکس العملت رو ببینن

شدیدا در تلاشی تا بتونی چهار دست و پا راه بری که فکر کنم تا عید موق بشی و به نتیجه برسی

در مورد غذا خوردنت هم بگم که برخلاف بقیه کوچولوها از طعم و مزه شیرین زیاد خوشت نمیاد و فرنی که شیرین باشه زیاد نمیخوری منم به جاش به فرنی موز اضافه میکنم که در این صورت یکمی میخوری...

سوپ رو به فرنی ترجیه میدی

یه چیزی که برام خیلی جالبه...

اینکه چند روز پیش گذاشتمت روروئک که به کارام برسم برگشتم دیدم نیستی و تو اتاقت پیدات کردم برام خیلی جالب بود که خودت رفته بودی اونجا فداتشم...

و اما نکته آخر...

امروز وقت واکسن 6ماهگیت بود و چون برف سنگینی باریده موند که فردا ببریمت واسه واکسن امیدوارم برات سخت نباشه چون تو واکسن های قبلی خیلی اذیت شدی و مرتب هر 4ساعت تب میکردی

عسلم دوست دارم


تاریخ : 02 اسفند 1393 - 23:09 | توسط : مامان عسل | بازدید : 892 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

عسلم داره بزرگ میشه...

سلام به همه دوستای گلم

بعداز 6ماه دوباره اومدم که یه پست متنی بزارم...

عسل خانوم که داره بزرگ میشه و روز به روز که میگذره شیطون تر میشه دختر شلوغی شده و همه رو با خودش مشغول میکنه از تنهایی بدش میاد وهمش باید یکی باهاش بازی کنه یا حرف بزنه ساکت بشینی پیشش جیغ میکشه و گریه سر میده مگر در بعضس مواقع که سرش با خودش گرمه=^مثل الان^

عسل خیلی دختر خوش خنده ای هستش هرکی بهش نگا کنه میخده به قول یکی از دوستام خیلی اجتماعی 28دی برده بودمش دانشگاه روز آخر امتحان با همه بازی میکرد و اصلا گریه نکرد هی از این بغل به اون بغل میشد و چون میخندید و گریه نمیکرد همش از خودش صدا در می آورد که مثلا خیلی شادو خوشحاله

در کل دختر خوب و خون گرمی هستش و همه مخصوصا خونواده من=مامان عسل و عموهاش دلشون براش ریسه میره...

کم کم تلاش میکنه که بتونه چهار دست پا راه بره

دو سه روز میشه که غذای کمکی رو هم شروع کردم مثل فرنی و حلیم برنج

 

 


تاریخ : 09 بهمن 1393 - 21:33 | توسط : مامان عسل | بازدید : 1141 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

پایان انتظار...

بالاخره انتظار ما تموم شد و شنبه یک شهریور نودوسه ساعت ده ونیم صبح عسل در بیمارستان ذکریای تبریز به دنیا اومد

خدایا هزار مرتبه شکرت...

عسلم تو روز دوم تولد زردی اومد سراغت دکتر گفت 11درصده و تو رو آوردیم خونه زیر دستگاه فتوتراپی فرداش بردیم آزمایش گفتن زیاد شده و به18.5درصد رسیده و تو بیمارستان کودکان 4روز بستری شدی و مامان موند پیشت خدارو شکر حالا دیگه حالت خوبه و عشق مامان تو بغلم خوابیده

خیلی دوست دارم دخترم...


تاریخ : 09 شهریور 1393 - 19:18 | توسط : مامان عسل | بازدید : 987 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

عسلم داره میاد...

عسلم عشق مامان فربونت برم دیگه داریم به آخراش میرسیم و5روز دیگه تو رو بغل میگیرم و تمام آرامش دنیارو با تمام وجود حس میکنم...

عسلم دیروز دوباره رفتیم سونو و من دوباره تورو دیدم و برای به آغوش کشیدنت بی تاب تر شدم خانم دکتر گفت شکر خدا همه چیت نرماله و هیچ مشکلی نداری فقط یکم ریزی یعنی دخمل من یکم لاغره که اونم باز تقصیر بد غذایی مامانته...

به هرحال گفت هفته دیگه به دنیا میای و مامانی شنبه یک شهریور 5 صبح بستری میشه تا چند ساعت بعدش تورو با تمام عشق و احساس یک مادر بغل بگیره...

خدایا هردومون رو به تو سپردم خودت دخترمو صحیح و سالم حفظ کن ...

عشق مامان منتظرتم...

الحدلله کما هو اهله...


تاریخ : 27 مرداد 1393 - 17:44 | توسط : مامان عسل | بازدید : 953 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

کم کم داریم به آخرش میرسیم...

دختر نازم عسل...

امروز رفتیم پیش خانم دکتر و یکشنبه هم دوباره میرم سونو و یکشنبه بعدیش روزی هست که تو به دنیا میای البته دکترت گفته ممکنه چند روز زود تر هم به دنیا بیای هرچی هست دیگه دیر نیست و زمان زیادی نمیبره 12روز دیگه فرشته من زمینی میشه قربونت برم عسلم فدات بشه مامان منتظرتم به خدا سپردمت خودش صحیح و سالم حفظت کنه... ...


تاریخ : 21 مرداد 1393 - 01:21 | توسط : مامان عسل | بازدید : 1591 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

دیگه چیزی نمونده...

سلام عسلم دختر نازم عشق مامان دیگه تا اومدنت چیزی نمونده امروز دیگه به امید خدا ساک بیمارستانمونم بستیم اگه خدا بخواد 1-2هفته دیگه تورو بغل میگیرم کوچولوی دوست داشتنی من

بی صبرانه منتظر اومدنت هستم...


تاریخ : 20 مرداد 1393 - 02:18 | توسط : مامان عسل | بازدید : 1397 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید